روشاروشا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

برای دخترم روشا

دکتر شدم...

عشق من روشا جان!    مامانی شما بعد از واکسن 6 ماهگیت وقتی میرفتیم پیش دکترت تا میدیدیش میزدی زیر گریه تا معاینه ات تموم میشد پدر سریع میبردتت بیرون این حالتت تا 21 ماهگیت ادامه داشت   تا اینکه اتفاقی یه  کتاب قصه برات گرفتم که نی نیه مریض شده بود با مامانش رفته بود دکتر ولی نی نی از دکتر نمیترسید و توی بغل دکتر میخندید! وقتی این کتابو میخوندم میگفتم ببین چقدر دکتر مهربونه نی نی دوستش داره !خودت هم به این کتاب خیلی علاقمند شدی و روزی چند بار می اوردیش و میگفتی بخونش تا اینکه خودتم سرما خوردی توی اریبهشت ماه بود که رفتیم پیش دکتر و مرتب اون قصه رو یادت می آوردم وقتی دک...
28 مرداد 1390

باغ سیب

باغ زندگی من روشا جان! مامانی ما جمعه ی پیش به باغ دعوت شدیم (ببخش که دیر برات مینویسم این چند وقت خیلی گرفتار بودم ) عمو مجید (پسر خاله ی مامانی)مارو به باغشون دعوت کردن البته مادر جون اینا نیومدن ولی چون پدر خیلی به تفریح نیاز داشت دعوتشونو قبول کردیم و خوشحالم که رفتیم چون به هر سه مون خیلی خوش گذشت فکر نمیکردم توی این هوای گرم یه جایی به این خنکی باشه !   جمعه 7صبح راه افتادیم و 9صبح پیش بچه ها بودیم شما هم وقتی راه افتادیم بیدار شدی و دیگه نخوابیدی ! وقتی رسیدیم صبحونه را خوردیم ورفتیم یه گشتی توی باغ زدیم. نمیدونی اون همه درخت که شاخه هاشون از بارسیب خم شده بود چه منظره ی زیبایی دا...
20 مرداد 1390

بذار کمکت کنم

مهربونم روشا جان! دختر نازم چی بگم از زرنگیات!یه مدته به مامان کلی کمک میکنی مخصوصا" تو ظرف شستن!  آخه عاشق آبی وقتی مامانی ظرفارو میشوره صندلی آشپزخونه را میاری کنار ظرفشویی و روی صندلی میایستی ولیوان میشوری البته چه شستنی مرتب لیوانو پر از آب میکنی دوباره خالی میکنی بماند که آشپزخونه و لباسات هم خیس آب میشن ولی از بس که ذوق میکنی و از این کار لذت میبری مامان هم دندون رو جیگر میذاره واز خوشحالی شما خوشحالی میکنه روزی چند بار به بهونه ی اینکه دستاتو زیر آب ببری میای میگی مامانی اه اه ببین دستمام کثیفه بشورش منم مثلا" گول میخورم ودستای نازتو میشورم وباز شما خوشحال میشی وقتی ...
13 مرداد 1390

پدر تولدت مبارک

هستی من روشا جان! مامانی امروز تولد پدر هستش پس بیا با هم بگیم پدر مامانی من از خوبیای پدر قبلا" برات نوشتم از مهربونیاش از سخاوتش از تعصبش به ما واز عشق و علاقه اش ولی بازم میخوام برات بگم دختر گلم روشا جان بارها و بارها برات گفتم و بازم میگم که ما خیلی دوست داشتیم بچه مون دختر باشه زمانی که فهمیدیم شما دختری پدر از خوشحالی ٢تا جعبه شیرینی خرید برای هر دوتا خانوادمون و مرتب شعر میخوند بچم دختره دختر تاج سره دختر یکی یدونست دختر عزیز دردونست انگار به تمام آرزوهاش رسیده بود وتمام تلاششو میکرد که همه چی بر وفق مراد مامانی باشه وقتی به دنیا اومدی  پدر رو بالای سرم دیدم شمارو بغل کرده بود و...
4 مرداد 1390
1